یک آرزوی قدیمی...
یک زمان هایی - وقتی به قول خودم بچه تر بودم - آرزو داشتم با شما دوست بشوم.
عاشق نثرهایتان بودم، غبطه می خوردم به نوشتنتان و آرزو می کردم من هم مثل شما بنویسم.
دلم می خواست من هم عضو گروه تان باشم و دوست ِ خوب ِ خوبتان...
ولی خب اکیپ شما یک جورهایی بسته بود؛ شرط سنی هم انگار داشت و من آن را نقض می کردم.
آرزو می کردم من هم همکلاسی هایم را بکشانم به اینجا و مثل شما باشم؛
ولی پر واضح بود که آن ها هیچ وقت حال و حوصله ی این کار ها را نداشتند.
بعد از مدت ها خیلی اتفاقی آدرس وبلاگی را به من دادند که یک زمانهایی به دوستی هایش غبطه می خوردم.
خواندمش، چقدر به دلم نشست... اما اینبار خیلی عاقلانه تر.
خوشم آمد... خیلی...
کمی طول کشید تا یادم بیاید چقدر دلم میخواست با نویسنده اش دوست بشوم.
یک حس شیرین...
پ.ن: کاملاً بی سر و ته.
پ.ن 2: این پست 5 مخاطب دارد... و احتمالاً فقط یک نفر نام همه ی مخاطب ها را می داند که اینجا هم نیست.
مخاطب ها هم سر نمی زنند اینجا. اصلاً اگر می آمدند، این پست هیچوقت نوشته نمی شد.